آرمیا جونمآرمیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 7 روز سن داره

آرمیا هدیه ای از طرف خدا

سرماخوردگی خفن آرمیا

عزیزم توی اصفهان مریض شدی و خیلی مختصر توی پست قبلی درباره اش گفتم. تا اینکه اومدیم همدان و مریضی همچنان ادامه داشت .دکتراونجا برای شما کو آموکسی کلاو تجویز کرده بود که ما ترسیدیم بهت بدیم. چون عمو حسین قبلا نسبت به این دارو حساسیت پیدا کرده بود و تشنج گرفته بود . بابا محسن می گفت شاید ارثی باشه اما بالاخره عفونتت بیشتر شد و خود عمو حسین گفت ارثی نیست و ماجرای تشنج من این بوده که مسمومیت دارویی گرفته بودیم. ما هم شروع کردیم به خوراندان این محلول به شما که دو سه روز بعد توی یه مهمونی متوجه کهیر روی صورت و کنار چشمت شدیم..........وااااای خیلی بد بود نمی دونستیم علتش چیه . تا اینکه مادرجون و عمو حسین شما رو بردن پیش دکتر خودت آقای برخوردار و بل...
27 آبان 1393

آرمیا در اصفهان

عزیز دلم اولاین سفر شما در 6 ماهگی و تاریخ 14 ابان 93 بود. با دوستان بابا رفتیم سفر . 4 روزی اونجا بودیم و از پا قدم شما گل پسر آب زاینده رود بعد از 5 سال باز شد. خیلی خوش گذشت اما متاسفانه اونجا شما سرماخوردی و تب کردی و .....وااااااای چه گذشت! دوبار شما رو بردیم درمانگاه تخصصی کودکان، درجه تب بالا، سرفه های شدید، عفونت و خلاصه بعد از برگشت هم یک هفته مریض بودی ....که اونم ماجراها داشت . توی پست بعدی حتما ماجراها رو تعریف می کنم. فعلا عکسهای قشنگت توی اصفهان اونجا سوار درشکه شدیم و تو خیلی خوشت اومده بود قربون خنده ات اینجا پل خواجو بود کنار سی و سه پل! اینجا خواب بودی منم دلم می...
27 آبان 1393

آرمیا جونم و اولین ماه محرم

فدات شم شب تولد حضرت علی اصغر -ع- به دنیا اومدی و این محرم 6 ماهه بودی . و حالا می تونستم ذره ای از احساس حضرت رباب رو بفهمم. کودک 6 ماهه خیلی شیرین تر و دلنشین تر از چیزی بود که شنیده بودم. واقعا حالا می فهمیدم حضرت رباب اون روز ، توی صحرای نینوا، توی دشت کربلا ، روز عاشورا، چی دید ، چی کشید! اما فقط ذره ای  کوچیک خیلی خیلی خیلی خیلی کوچیک از اون حس رو می شه درک کرد! سلام بر شهیدان کربلا بخصوص حضرت علی اصغر-ع-. مادرجون برات لباس سقایی نذر کرده بود که خرید . قربونت برم ! و اولین جمعه ماه محرم ، روز جهانی شیرخوارگان بود. با مادرجون شما رو بردیم حسینیه امام مجمع شیرخوارگان، همکارای منم اونجا بودن و کلی تصویر ازت فرستادن تل...
27 آبان 1393

شیطنت ها

آخه این بلاها چیه سر من میارین؟؟؟ .... اینم یکی از شیطنت های خاله جونمه که منو  به این روز انداخته بعد کلی ازم عکس گرفته إ وا خدا جون!! من از دست این بچه هام چیکار کنم آخه؟؟اعصاب نمی ذارن برای آدم که! اینجا هم ملوان زبل شدم و منتظر اسفناجم ولی نمی تونستم خوب روی مبل بشینم و این عکس آخر شیطنت بابا محسن هست!! چرا منو شبیه کدخداها کردی؟؟خودتم که با خنده می گفتی کدخدا قربونت برم که این بلاها رو سرت میارن و تو باهاشون همکاری می کنی! ...
27 آبان 1393

خنده های شیرین عسلی من

وقتی می خندی دنیا گلستان می شه ! یه لبخندت رو با دنیا عوض نمی کنم.   اون دستای خوشگل ، دستای مهربون مادرجون مونه که داره با تو بازی می کنه. اونقدر که می خندی و شاد      می شی! الهی همیشه شاد باشی و خندون و من عاشق این عکسم که خاله جون ازت گرفته! ضعف می کنم وقتی این عکس رو می بینم همه زندگیم ...
27 آبان 1393
1